واژه های فارسی در قران کریم
جلالالدین سیوطی در نسک "ریشهیابی واژهها در قرآن" که دکتر محمدجعفر اسلامی آنرا به پارسی برگردانده، 3۱ واژهی بهکار رفته در قرآن را پارسی میداند.
این۳۱ واژه دربرگیرندهی واژههای زیر میباشد:
1- استبرق :دیبای حریر، دیباج (کهف/29)
2- سجیل: سنگوگل (هود/24)
3- کورت: غروب، غروب کند (تکویر/1)
4- مقالید: کلیدها، مفاتیح (زمر/63)
5- اباریق: کوزهها، ظروف سفالی دستهدار و با لوله برای آب یا شراب (واقعه/17،1
6- بیَع: کلیساهای ترسایان (حج/41)
7- تنور: تنور (هود/42)
8- جهنم: دوزخ (59 بار در قرآن بهکار رفته)
9- دینار: پول زر (آل عمران/6
10- سرادق: معرب سراپرده، دهلیز (کهف/2
11- روم: نام کشور یا سرزمینی که رومیان بر آن حکومت میکردند (روم/1)
12- سجل: کتاب (انبیاء/104)
13- ن: انون، هرچه خواهی انجام ده (قلم/1)
14- مرجان: مروارید (رحمن/22)
15- رس: چاه (ق/11)
16- زنجبیل: گیاهیست خوشبو (دهر/17)
17- سجین: دائم، ثابت، سخت و نام چاهی در جهنم (مطففین/7،8،9)
18- سَقَر: جهنم، دوزخ (مدثر/26،27)
19- سلسبیل: نرم، روان، میِ خوشگوار، آب گوارا و نام چشمهایست در بهشت (دهر/1
20- ورده: گل، گل سرخ (رحمن/37)
21- سندس: ابریشم، زربفت، دیبا، حریر نازک و لطیف (دخان/53)
22- قرطاس: کاغذ (انعام/7)
23- اقفال: کلیدها، جمع قفل (محمد/26)
24- کافور: گیاهی خوشبو (دهر/5)
25- کنز: گنج (کهف/81)
26- مجوس: گبران (حج/81)
27- یاقوت: معرب یاکند نوعی سنگ قیمتی است. (رحمن/5
28- مسک: مشک (مطففین/26)
29- هود: قوم هود (شعراء/124)
30- یهود: جهودان (بقره/107)
31- صلوات: کنشت و کنیسه (حج/41)
در اینجا به توضیح و ریشه یابی چند کلمه از کلمه های بالامی پردازیم :
1- استبرق:
طبرسی در مجمعالبیان، گوید: واژهی "استبرق"، فارسی است و اصل آن "استبره" است. (جلد ششم/ دیمهی 267)
آرتور جفری نیز در نسک خود ریشهی آنرا پارسی میداند که واکهی "ک" در "استبرک" پارسی میانه به "ق" گوهریده و در تازی به ریخت "استبرق" درآمده است.
2- سجیل:
مجمعالبیان این واژه را پارسی میداند و گوید: اصل آن "سنگ و گل" است. (جلد 5/دیمهی 183)
جفری ریخت پهلوی سنگ را "sang" و گل را "gil" میداند و بر این باور است که این واژه از پارسی میانه یکراست به زبان تازی رفته است. (ن.ک به نگر پورپیرار نافرهیخته در این بارهی این واژه)
3- کورت:
سیوطی زیر این واژه مینویسد: «روایتی ذکر کرده که سعید بن جبیر گفت: واژهی "کورت" به زبان فارسی به معنای "غورت" غروب کند، است.
جفری این واژه را در پهرست خود نیاورده، لیک امامشوشتری به زیبایی ریشهی این واژه را آشکار میکند:
«ابوهلال فعل "کورت" را در آیهی "اذا شمس کورت" از ریشهی واژهی کور در فارسی دانسته است. معنی این آیه چنین است:"آنگاه که خورشید تار شد" کورشدن به معنی خاموش شدن روشنی و آتش در فارسی خیلی رواج دارد.
ریشهی (ک.و.ر) در عربی با معنی فعلی که در این آیه بهکار رفته است، سازگاری ندارد. در فارسی کورشدن به معنی تیرهشدن آمده و مجاز کوردل به معنی نفهم بیاستعداد، بههمین مناسبت ساخته شده است. در شوشتر واژهی "کورروز" بهمعنی تیرهبخت و نیز "آسارهکور ـ ستارهکور" بههمین معنی بهکار میرود. و همگی اینها نظر ابوهلال را استوار میسازد. »
4- مقالید:
ریخت تک این واژه "مقلاد" میباشد که از واژهی "کلید" گرفته شده است. لیک جفری واژهی "کلید" را برگرفته از یونانی میداند و بر این باور است که واژه از یونانی به آرامی و سپس به سریانی راه یافته است.
سیوطی این واژه را از ریشهی پارسی میداند. جوالیقی در معرب و خفاجی در شفاءالقلیل هم ریشهی این واژه را پارسی میدانند. ولی لغتنامهی دهخدا، نیز بنیاد واژه را یونانی و برگرفته از Kleiss و (Kleidos) یونانی میداند.
5- اباریق:
این واژه افزای "ابریق" میباشد که آنچنانکه جفری نوشته، از گذشته پارسیبودن آن باشناخته بوده است. او بر این باور است که ریخت این واژه در پارسی نو "آبریز" است.
واژهی "ابریق" در پارسی نیز زیر نام یک واژهی تازیسته بهکار میرود. آنچنانکه خیام میگوید:
ابريق مى مرا شكستى ربّى
بر من در عيش من ببستى ربّى.
6- بیع :
این واژه را سیوطی و جوالیقی پارسی دانسته اند؛ لیک جفری بر این باور است که ریشهای سریانی داشته است. او دنباله میدهد که واژه در بنیاد به چم تخم مرغ یا خاگ است و در پایان برای ساختمانهای گنبددار که برای پرستش بنا شده باشند؛ بهکار رفته است. امامشوشتری هم در فرهنگ واژههای فارسی در زبان عربی، را در شمار واژههای پارسی نیاورده است.
7- تنور:
سیوطی این واژه را پارسی شمره است و واژهی "tanura" در وندیدا، فرگرد هشتم، بند 254 نیز بر اوستایی بودن آن گواه میدهد. برخی این واژه را برگرفته از نار یا نور تازی میشمرند و برخی دیگر واژهای هنباز در زبانهای تازی، ترکی و پارسی. جفری بر این باور است که این واژه از زبان مردمی که پیش از آریاییان باشندهی آن سرزمین بودند به ریخت بنیادین به زبانهای ایرانی و سامی راه یافته است. دهخدا بر پارسیبودن آن باور دارد و مینویسد:
فارسى است و عرب و ترك از فارسى گرفتهاند چه مشتقاتى از آن در فارسى هست و در آن دو زبان نيست، مانند تنورى و تنوره و دوتنوره و تنوره كشيدن و تنورآشور.
[c olor=green] 8- جهنم:[/color]
جفری بر این باور است که واژهشناسانی که آنرا پارسی دانسته اند؛ برپایهی اینکه "فردوس" پارسیست؛ آنرا پارسی پنداشته اند و بنیاد این واژه به عبری برمیگردد. او یادآوری میکند که ریخت حبشی واژه از نگر آوایی به آن نزدیکتر است و از آنجایی که در چامهی کهن تازی نیامده است؛ بهگاس (=احتمالاً)، محمد بهخویشتن از راه برخورد یکراست و یا بامیانجی با حبشیان این واژه را از آنها گرفته است.
امامشوشتری در نسک خود، سخنان گواهمندتری به ما میدهد. او بر این باور است که دو واژهی "جهنم" و "جهنام" هر دو از یک ریشه اند و به چم گودی یا چاه ژرف میباشند. او به گفتآورد از فیروزآبادی دنباله میدهد: دوزخ را از همین جهت جهنم نامیده اند. این فرنود خردمندانهتر مینماید، چرا که پادشاهان نیز برای شکنجه، گناهکاران را به سیاهچال میانداختند و از اینرو چم شکنجهگاه پیدا کرده است.
9- دینار:
بیشتر واژهشناسان بر بیگانهبودن آن همنگر اند. برخی واژه را در بنیاد، تازی میدانند. برخی واژهای هنباز میان تازی و پارسی میدانند و برخی دیگر ریشهاش را دناریون یونانی میدانند. لیک این واژه به ریخت dēnār در پهلوی هم بوده است. که واژهی پارسی دینار از آن ساخته شده است. جفری با این گواه باز بر این باور است که این واژهی پهلوی هم از یونانی گرفته شده است. دنیاریون از دنیاریوس لاتین گرفته شده است و یونانیان این واژه را همراه با سکهاش در دادوستدهای خود به خورآیانزمین آوردند. به نگر میرسد که اگر هم واژه ریشهای یونانی داشته از راه پارسی به تازی رفته و در دستگاه زبان تازی گردانش شده و نام و کارواژه از آن ساخته شده است.
10- سرداق:
این واژه را سیوطی و جفری هر دو برگرفته از سراپردهی پارسی دانسته اند. اگرچه لگارد ریخت پارسی آن را سراچه میداند. از آنجایی که "ک" در تازی به "ق" میگوهرد، به گاس بالا این واژه از سراپردک پارسی میانه به تازی راه یافته است.
11- روم:
نکتهای که دربارهی این واژه نغز و گفتنیست اینست که بسیاری از آبشخورهای کهن مسلمان این واژه را تازی و برگرفته از "رام" به چم گرایش دانسته اند و فرنود میآورند که چون این گروه گرایش فراوانی به چنگاندازی در قسطنطنیه داشتند؛ روم نامیدند و برخی برای رومیان تباری سامی ساختند. لیک برخی دیگر مانند جوالیقی و به پیروی او سیوطی دریافتند که واژه بیگانه است.
هرآینه ریشهی بنیادین واژه، لاتینی و به ریخت "Roma" میباشد که در پهلوی به ریخت "Arum" و در نوشتههای تورفانی به ریخت "Hrum" بهکار رفته است. نگر جفری این است که این واژه از شیوهی دادوستدی که تازیان با پادشاهی روم خورآیی داشتند از یونانی به زبان تازی درآمده است. و مینگانا بر این باور است که از زبان سریانی به تازی درآمده است.
گویا نگر سیوطی بر پارسیبودن آن جای دیگری پشتیبانی نشده است؛ اگر چه از شهرهایی که خسروی نخست بنا نهاد شهری داریم به نام "رومگان" که در نیمروز تیسپون بنیاد نهاده بود؛ ولی این رهنمون استواری برای پارسیبودن آن نیست!
12- س جل:
این واژه چنانچه بسیاری از دانشمندان آورده اند پارسی نمیتواند باشد و سجلای که در پارسی به چم دستک بهکار میرود باید از تازی گرفته شده باشد. لیک بنیاد ریشه را باید در زبان یونانی جستوجو کرد که برابر با واژهی لاتینی "Sigillum" میباشد و در یونانی بیزانسی برای "منشور پادشاه" بهکار برده میشد. بنا بر سخن جفری این واژه پیش از قرآن در تازی به کار نرفته است و شدنیست که "محمد" از مردم "عربستان اپاختری" که به ریخت یونانیاش بهکار میبردند؛ گرفته است. این واژه در پارسی به چم "شناسنامه" هم بهکار رفته است و آنچنان که دهخدا نیز مینویسد؛ برگرفته از تازیست.
13- ن :
سیوطی به گفتآورد از کرمانی مینویسد: « "نون" در آیهی "ن والقلم و ما یسطرون. (قلم/1)" فارسی است و اصل آن "انون" بوده است و معنای آن "اصنع ماشئت" هرچه میخواهی انجام بده، میباشد. »
واژهی "انون" را به چم آوردهشده نیافتم؛ هرچند سوگندخوردن به چنین چیزی نیز دور از باور به نگر میرسد. لیک "نون" در دهخدا به چمهای زیر آمده است:
|| دوات. (منتهىالارب) (غياث اللغات) (جهانگيرى) (متناللغة) (اقربالموارد) (مهذب الاسماء) (ناظمالاطباء) سياهىدان. (ناظمالاطباء). || سياهى دوات. (غياث اللغات). مركب و سياهى كه در دوات نمايند. (جهانگيرى). مركب. (برهان قاطع).
اگرچه واژهی "نون"ای که به چم ماهی در قرآن بهکار رفته است؛ از زبانهای سامی اپاختری گرفته شده است؛ لیک به نگر میرسد با چم سیاهیدان تازی باشد. در این روی، این واژه به گزارهی پسین آن که "قلم و هرچه با آن مینویسند." میباشد هم میخورد.
14- مرجان:
این واژه را از گذشته برگرفته از پارسی میدانستند. لیک جفری درآمدن یکراست آن از پارسی را نمیپذیرد. در پارتی واژهی murvărit و در پارسی میانه، "margărit" به کار رفته است و جفری بر این باور است که از آنجایی که این واژه به زبانهای فراوانی درآمده است؛ از یکی از رویهای آرامی به تازی راه یافته است.
چنین بهنگر میرسد که margărit به ریخت مارگاریت به زبان ارمنی درآمده و ازآنجا به زبانهای یونانی و آرامی راه یافته است. در زبان آرامی واکهی "ر" به "ن" گوهریده و به ریخت "margania" درآمده که روی تک آن "margan" برابر با تازی "مرجان" است.
15- رس:
جفری، امامشوشتری و دهخدا از ناتازی بودن آن پشتیبانی نکرده اند. تنها گواه پارسیبودن این واژه سیوطی است که در پانویس این واژه در نسک "ریشهیابی واژهها در قرآن" میخوانیم:
"در لغت به هر چیز کنده مانند گور و چاه، رس میگویند."
لیک دهخدا زیر درآمد "رس" با آوای " رَسس" و زیر نام یک ستاک تازی، چم چاهکندن را آورده است.
|| چاه كندن. (ناظم الاطباء) (منتهى الارب) (تاج المصادر بيهقى) (آنندراج) (مصادر اللغهء زوزنى) (از اقرب الموارد). || در زير خاك پنهان كردن چيزى. (ناظم الاطباء) (منتهى الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
16- زنجبیل:
کمابیش همهی ریشهشناسان، پارسیبودن آنرا پذیرفته اند. جفری زبان سریانی را میانجی درآمدن واژه به تازی دانسته است و آنرا وامواژهای کهن میداند. ریخت نخست این واژه در پهلوی به نگرش جفری "ārβsinga" بوده است، لیک دکتر فریدون بدرهای در پیشگفتار نسک جفری یادآوری میکند که "ārβsingi" با رویهای ارمنی و یونانی واژه هماهنگتر است. از سوی دیگر به نگر میرسد که یک روی دیگر این واژه به ریخت ārβsinga بوده است که به ārβzinga دگرگون شده است. گویا روی یونانی "sιρεβιγγιζ" میانجی این دگرگونی بوده است.
امامشوشتری زیر این واژه مینویسد: "واژه از لغت (زنگ) به معنی قارهی سیاه و لغت (بال ـ بار) ساخته شده است و معنی زیر لفظی آن، حاصل آفریقایی است."
17-سجین:
اگرچه میان چم این واژه ناسازنگریهای فراوانی هست، لیک اگر گفتهی جوالیقی بر اینکه در بسیاری از واژههای "ل" به "ن" میگوهرد را بپذیریم؛ پس باید "سجین" هم رویی از "سجیل" پارسی به چم "سنگوگل" بدانیم.
18- سَقَر:
رهگذر سوم دوزخ است؛ چنانچه نخستین آن "جحیم" دوم "جهنم" و سوم "سقر" باشد. این واژه را دهخدا تازی شمرده و در هیچ آبشخور دیگری بیگانه و یا پارسی شناخته نشده است. دانسته نشد، سیوطی بر چه پایهای این واژه را پارسی شمرده است.
19- سَلسَبیل:
هر چیز نرم و گوارایی را که به آسانی در گلو فرو شود؛ سلسبیل گویند که همتای پارسی آن خوشگوار میباشد. همچنین چشمهای در بهشت نیز به همین نام است. در ادب پارسی نیز این واژه بهفراوانی بهکار رفته است؛ چنانچه حافظ میفرماید:
اى رخات چون خلد و لعلات سلسبيل ـ
سلسبيلات كرده جان و دل سبيل.
لیک ریشهی واژهی سلسبیل بر من دانسته نشد. اگرچه دهخدا آنرا واژهای تازی میشمرد ولی همانند واژهی پیشین، هیچکدام از بنمایههای زبریاد پیراموناش چیزی ننوشته بودند. در تازی، واژهی "سلسل" هم به همین چم است.
*******************
منبع:
www.parsi-l.com
بسم الله الرحمن الرحیم
کلمات فارسی در قرآن
1 ) اباريق .
[ واقـعـه , 18 ] سـيوطى در المتوكلى ( ص 7 ) , و المهذب ( ص 33 ) , و اتقان ( 2/129 ) , و آرتور جـفـرى ( واژه هـاى دخيل در قرآن مجيد , ترجمه فارسى , ص 101 ـ 102 ) و ادى شير در الالفاظ الـفـارسية المعربة ( ص 6 ) آن را فارسى مى دانند و دو منبع اخير تصريح دارند كه معرب آبريز است . ويدن گرن آن را معرب آبريغ مى داند. ( واژه هاى دخيل ص 34 ).
2 ) ابد.
[ 28 بار در قرآن به كار رفته است , به صورت ابدا , از جمله : بقره , 95 ; نساء , 57 ].
منابع اساس كار ما درباره اين كلمه خاموشند. فـقـط ادى شير به اشتباه آباد را كه جمع اين كلمه است , از آباد فارسى به معناى معمور و آبادان مى گيرد. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 6 ). راغب نيز در مفردات آن را كلمه اى مولد ( غير عربى اصيل , به نوعى معرب ) مى داند. احتمال دارد كه ابد , متخذ از پت [ پد ] فارسى ميانه مانوى باشد به معناى زوال , پايان , تمام شدن و نظاير آن ( ـ فرهنگ پهلوى مكنزى ) , كه بر سر آن حرف نفى ا درآمده است . در هر حال اين مساله شايان تحقيق و بررسى بيشترى است .
3 ) الاريكة .
[ كه فقط جمع آن به صورت الارائك , 5 بار در قرآن به كار رفته است : از جمله در كهف , 31 ].
ادى شير ( در الالفاظ الفارسية المعربة , ص 9 ) آن را معرب اورنگ فارسى مى داند. كه خود تلفظى از اورند است . جفرى مى نويسد كه به نظر نمى آيد كه اين سخن درست باشد. اما قائل به اصليت ايرانى آن است .
4 ) استبرق .
[ چهار بار در قرآن به كار رفته است , از جمله در كهف , 31 ].
جواليقى ( در المعرب , ص 15 ) , سيوطى در المتوكلى ( ص 7 ) , و اتقان ( 2/130 ) , و المهذب ( ص 39 ). هـمچنين ادى شير ( در الالفاظ الفارسية المعربة , ص 10 ) همه آن را فارسى معرب و به معناى الديباح الغليظ دانسته اند. ادى شير آن را معرب استبر [ ستبر ] مى داند. آرتـور جفرى در واژه هاى دخيل ( ص 116 ـ 118 ) اين نظر را تاييد و آن را صورت استبرك پهلوى مى داند. ( نيز ـ تعليقه ويدن گرن درباره اين كلمه در آغاز كتاب واژه هاى دخيل , ص 35 ).
5 ) اسوة .
[ 3 بار در قرآن به كار رفته است , از جمله در احزاب , 21 ].
از ميان همه منابع , فقط ادى شير آن را ماخوذ از آساى فارسى مى داند. در اعتبار اين قول , جاى ترديد هست .
6 ) برزخ .
[ 3 بار در قرآن به كار رفته است , از جمله در المؤمنون , 100 ] ادى شير آن را معرب پرزك فارسى مى داند , و آرتور جفرى نظر او را رد مى كند. و خـود معتقد است كه برزخ ( يعنى مانع و حائل يا فاصله ميان دو چيز ) صورتى از فرسخ است كه همان پرسنگ يا فرسنگ فارسى است ( واژه هاى دخيل , ص 139 ). اما ويدن گرن در تعليقه اى كه بر اين كلمه نوشته است راى و نظر جفرى را به دلايل زبانشناختى رد كـرده است و اين واژه را مركب از برز + اخو كه جزء اولش به معناى بلند و رفيع و جزء دومش از ريشه آهو به معناى هستى است . لذا برزخ مجموعا به معناى هستى برتر است در مقابل دوزخ كه به معناى هستى بد مى باشد , و بهشت به معناى هستى برين ( واژه هاى دخيل , ص 36 ).
7 ) برهان .
[ 8 بار در قرآن به كار رفده است , از جمله در نساء , 174 ].
ادى شير برهان را كه به معناى حجت و دليل است , معرب كلمه پروهان فارسى ( روشن و آشكار و معروف ) مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 21 ). اما آرتور جفرى مى نويسد اين امر تا حدى بعيد مى نمايد. ( واژه هاى دخيل , ص 140 ) و به پيروى از نولدكه آن را متخذ از اصل حبشى برهان مى داند ( به معناى روشن و روشنايى ). دكـتر فريدون بدره اى در تعليقه اى كه بر اين كلمه نوشته شده است , مى نويسد كه معلوم نيست قول نولدكه بر قول ادى شير ترجيح داشته باشد. ( واژه هاى دخيل , ص 37 ).
8 ) تنور.
[ 2 بار در قرآن به كار رفته است , از جمله : هود , 40 ].
جواليقى آن را فارسى معرب مى داند ( المعرب , ص 84 ) سيوطى هم مى نويسد كه جواليقى و ثعالبى [ در فقه اللغة , ص 316 ] برآنند كه فارسى معرب است ( اتقان , 2/131 ; المهذب , ص 50 ). ادى شير چنين مدخلى در كتابش ندارد. آرتـور جـفـرى از قول مزهر سيوطى و معرب جواليقى برمى آورد كه اصمعى و ابن دريد هم آن را فارسى معرب مى دانسته اند. و بـر آن اسـت كـه اين كلمه هم در زبانهاى سامى ( آرامى و اكدى و غيره ) سابقه دارد , و هم در زبانهاى ايرانى ( از جمله اوستايى ).
( واژه هاى دخيل , ص 160 )
9 ) جناح .
[ 25 بار در قرآن رفته است .
از جمله بقره , 158 ]. ادى شير آن را معرب گناه فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 45 ). آرتور جفرى هم همين نظر را تاييد مى كند. ( واژه هاى دخيل , 169-170 ).
10 ) جند.
[ 21 بار به صورت مفرد و جمع ( جنود ) در قرآن به كار رفته است .
از جمله : يس , 38 ]. آرتـور جفرى مى نويسد : امكان دارد كه اين واژه از اصل ايرانى خود [ گند در پهلوى ] مستقيما به زبان عربى رفته باشد. اما احتمال بيشتر آن است كه اين كار از طريق زبان آرامى انجام گرفته باشد. ( واژه هاى دخيل , 171 ـ 172 ).
11 ) دين .
[ در حدود 91 بار در قرآن به كار رفته است , از جمله : بقره , 132 ].
ادى شير آن را متخذ از دين فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 69 ). آرتـور جفرى پس از ذكر معناى حكم و داورى و دين , به بيان اينكه دين و مدين و تداين هم با آن ارتـبـاط دارد مـى نـويسد : در حقيقت ما در اينجا با دو واژه مختلف از دو ريشه مختلف سروكار داريم . 1 ) در معناى دين و مذهب , واژه از ريشه ايرانى گرفته شده است . در زبـان پهلوى ما واژه دين به معناى مذهب و دين را داريم , كه از دينك به معناى قانون دينى , همدين به معناى همدين و هم مذهب و دينان به معناى آدم مذهبى و متدين و مؤمن آمده است . واژه پهلوى خود از واژه اوستايى دئنا به معناى دين آمده است . ( هرچند احتمال دارد كه خود اين واژه از واژه ايلامى دئن گرفته شده باشد. گـذشـتـه از آن واژه دين در فارسى جديد از آن گرفته شده است ... 2 ) دين به معناى داورى و حـكـم گـرفته شده از آرامى است ... ( واژه هاى دخيل , ص 207 ـ 208 ) مترجم براى اين واژه , تـعـلـيـقـه اى آورده اسـت : ويدن گرن مى گويد : جاى تعجب است كه مؤلف ( يعنى جفرى ) مى گويد كه واژه اوستايى دئنا , خود احتمالا از واژه عيلامى دين گرفته شده است . در حقيقت واژه دئنا همان واژه سانسكريت دهيناست . بارى صورت صحيح واژه در پهلوى دين است . ( واژه هاى دخيل , ص 39 ـ 40 ).
12 ) رزق .
[ در قرآن بارها به صورت اسم و فعل و با مشتقات ديگرى چون رازق و رزاق به كار رفته است ].
ادى شير مى نويسد : تعريب روزى است كه خود منسوب به روز است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 72 ). آرتـور جـفـرى مى نويسد : دانشمندان غربى از خيلى پيش , اين واژه را , واژه اى دخيل و قرضى دانسته اند كه از اصلى ايرانى گرفته شده و از طريق زبان آرامى وارد زبان عربى شده است . در پهلوى روچيك به معناى روزى و نان روزانه است . ( واژه هاى دخيل , ص 223 ).
13 ) روضة .
[ ايـن كـلـمه به همين صورت يك بار ( روم , 15 ) , و به صورت روضات يك بار ( شورى , 22 ) در قرآن به كار رفته است ]. آرتور جفرى بر آن است كه اين كلمه از رود فارسى گرفته شده است . و نـظـر ادى شير را كه روضه را از ريز فارسى مى گيرد , رد مى كند ( واژه هاى دخيل , ص 226 - 227 و ذيل صفحه اخير ).
14 ) زبانية .
[ فقط يك بار در سوره علق , آيه 18 به كار رفته است ].
ادى شير مى نويسد : به نظر من واحد آن زبانى است و معناى آن جهنمى است و منسوب به زبانه فارسى به معناى لهيب است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 77 ). آرتـور جـفـرى نظر ادى شير را نقل مى كند و مى افزايد كه زبانه خود از واژه پهلوى زبان به معنى زبان گرفته شده است . اما نهايتا نظر او را تاييد نمى كند , و اين كلمه را سريانى مى داند. ( واژه هاى دخيل , ص 230 ).
15 ) زرابى .
[ در قرآن فقط يك بار در سوره غاشيه , آيه 16 , به كار رفته است .
]يعنى فرشهاى مجلل . ادى شـيـر آن را تعريب زرآب فارسى مى داند و مى نويسد كه فرانكل آن را معرب از زيرپا مى داند ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 77 ). آرتور جفرى مى نويسد كه فرانكل آن را سريانى مى داند ولى از قول هوفمان آن را گرفته شده از زيرپا ى فارسى مى داند كه احتمال صحت بيشترى دارد. و هـوروويـتس آن را ممكن مى انگارد ... هر چند اگر آن را فارسى بينگاريم محتمل تر آن است كه واژه بـا صـورتـى از واژه پهلوى زرين ... ربط داشته باشد . سپس حدس نولدكه كه آن را از منشا حبشى مى داند تضعيف مى كند و سرانجام مى نويسد : و در نتيجه اين تمايل در انسان پديد مى آيد كـه احـتـمالا هم واژه عربى و هم واژه حبشى ( زربيه ) از يك منبع ايرانى گرفته شده باشند كه متاسفانه در حال حاضر ما شواهد كافى براى اثبات آن در دست نداريم . ( واژه هاى دخيل , ص 233 ). مـتـرجـم مـحـترم واژه هاى دخيل در تعليقه اى بر اين كلمه آورده است : شوشترى در فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى ( ص 306 ) آن جمع زربى و معرب زرباف فارسى گرفته است . نظر او محتمل تر از زير پا ى ادى شير است . در اين صورت بايد پنداشت كه تصحيفى در واژه رخ داده است . ( واژه هاى دخيل , ص 42 ).
16 ) زمهرير.
[ در قرآن فقط يك بار , در سوره انسان , آيه 13 به كار رفته است ].
ادى شـيـر مى نويسد : زمهرير يعنى شدة البرد [ شدت سرما , سرماى سوزان ] مركب از زم يعنى سرما , و هرير يعنى موجب [ مثلا - زا ] , و در همين زمينه گويند ازمهراليوم , يعنى سرماى امروز بالا گرفت . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 79 ). محمد على امام شوشترى نيز اين راى را تاييد مى كند و در شرح آن مى نويسد : لغت زم به معنى سرما در تركيبات فارسى بسيار آمده است . از جـمـلـه در لفظ : زمستان و سميرم و سميران ( نام كوهى بوده در شمال بندر سيراف قديم ) و شميران و ديگرها ديده مى شود. درباره جزء دوم كلمه كه نويسنده برهان قاطع آن را كننده معنى كرده است , نتوانستيم گواهى به دست آوريم . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 320 ).
17 ) زور.
[ اين كلمه چهار بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : حج , 30 ]. جواليقى آن را به معناى قوه و معرب از فارسى مى داند. ( المعرب , ص 165 ). ادى شير نيز بر همين قول است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 82 ). ولـى زور از جـمله قول الزور , به معناى قوت نيست بلكه قول الزور به نحو شگرفى با حرف زور فارسى امروز تطبيق دارد. يعنى ناحق و نادرست و نظاير آن . آرتور جفرى مى نويسد : به نظر مى رسد كه اين واژه از يك ريشه ايرانى گرفته شده باشد. در فـارسـى زور بـه معناى دروغ و باطل آمده است ... واژه زور نه تنها در پهلوى به صورت بسيط زور بـه مـعـنـاى دروغ و بـاطل و افسانه آمده , بلكه در تركيبهايى مانند زورگوكاسيه به معناى گواهى دروغ , شهادت دروغ , و در پازند به معناى زور و به معناى دروغ نيز به كار رفته است . و گذشته از آن , در فارسى باستان , در سنگ نبشته بيستون هم آمده است ... احتمال دارد كه اين واژه مستقيما از فارسى ميانه وارد زبان عربى شده باشد. ( واژه هاى دخيل , ص 240 ). گـفـتـنـى اسـت كه در قرآن مجيد , يك بار هم در مورد شهادت به كار رفته است : و الذين لا يشهدون الزور ( فرقان , 72 ) ( و كسانى كه شهادت ناحق نمى دهند ).
18 ) سجيل .
[ 3 بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : هود , 82 ]. سـيوطى در المتوكلى ( ص 7 ) , و اتقان ( 2/134 ) و المهذب ( ص 69 ) گفته است كه اين كلمه معرب از فارسى و مركب از سنگ و گل است . جواليقى نيز همين را مى گويد ( المعرب , ص 181 ). آرتور جفرى مى نويسد : از ديرباز دانشمندان به بيگانه بودن اين واژه پى برده اند و عموما آن را از اصلى فارسى شمرده اند. طـبرى تا آنجا پيش رفته كه اظهار داشته است : و هو بالفارسية سنگ و گل ... اين واژه از فارسى ميانه مستقيما وارد زبان عربى شده است ... ( واژه هاى دخيل , ص 252 ). دكتر على اشرف صادقى بر آن است كه اين مركب از سگ و گل است و سگ تلفظى از سنگ است و به همان معنى . نيز ـ مقاله سجيل نوشته دكتر محمد تقى راشد محصل , نشريه دانشكده ادبيات و علوم انسانى تبريز , سال دوم , شماره دوم , تابستان 1363.
19) سراب .
[ 2 بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : نور , 39 ]. معلوم نيست اين كلمه عربى است يا فارسى . در حاشيه برهان آمده است كه اين كلمه مشترك فارسى و عربى است . ( شايد كمابيش مثل دين ). در المعرب جواليقى نيامده است . ادى شـيـر مـى نـويـسـد كـه ايـن كلمه مركب از سر به معناى فوق , و آب به معناى ماء است , اما مى افزايد كه مرجح آن است كه آن را گرفته شده از سريانى ( به معناى خشك شد ) بگيريم . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 88 ). آرتـور جـفـرى آن را در واژه هـاى دخـيل در قرآن مجيد نياورده است و با اين حساب آن را عربى اصيل شمرده است . مـحـمـد على شوشترى در فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى اين كلمه را جزو كلمات فارسى كه خيلى قديم وارد زبان عربى شده شمرده است . ( ص 355 ).
20 ) سرابيل .
[ 3 بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : نحل , 81 ]. مفرد اين كلمه سربال است . و گاه به جاى سرابيل , تلفظ سراويل هم ديده مى شود. ادى شـيـر مـى نـويـسد سربال مركب از سر , يعنى فوق , و بال يعنى قامت [ شايد مخفف بالا ؟
] ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 88 ). آرتـور جـفـرى پس از آنكه توضيح مى دهد كه معناى سربال , پيراهن [ قميص ] - به ويژه پيراهن مردانه - است مى نويسد : فريتاگ گمان مى برد كه اين واژه همان شلوار فارسى است كه اصل و منشا سروله نيز دانسته شده , و سربال هم از آن گرفته شده است . بـسـيـارى از دانشمندان با اين نظر موافق اند , اما دوزى خاطرنشان مى سازد كه شلوار فارسى به معنى تنبان است , نه تن پوش و پيراهن , و آن مركب از شل به معناى ران , و وار ... سپس توضيح مـى دهـد كه معادل آرامى و سريانى آن هم از فارسى گرفته شده است و احتمال مى رود كه در زبان عربى يك واژه قرضى قديمى از زبان آرامى باشد. ( واژه هاى دخيل , ص 256 ).
21 ) سراج .
[ 4 بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : فرقان , 61 ]. اين كلمه در المعرب جواليقى وارد نشده است . ابن منظور در لسان العرب , و فيروزآبادى در قاموس اشاره اى به معرب بودن آن نكرده اند. ادى شير آن را معرب چراغ فارسى مى داند كه خود گرفته شده از آرامى است . ( الالفاظ الفارسية المعربة ,ص 89 ). آرتـور جـفرى مى نويسد : فرانكل خاطرنشان ساخته است كه اين واژه از آرامى و سريانى گرفته شده است ... اما اين صورتها خود از واژه فارسى چراغ آمده اند ; و از اين رو , هم او در كتاب ديگرش حـدس زده اسـت كه اين واژه احتمالا از يك منبع ايرانى مستقيما وارد زبان عربى شده است ... و بى ترديد حق با فولرس است كه واژه عربى سراج را برگرفته از [ معادل سريانى ] آن مى داند [ كه سريانى خود گرفته شده از چراغ فارسى است ]. ( واژه هاى دخيل , ص 254 ).
22 ) سرادق .
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : كهف , 29 ].
جـوالـيقى آن را فارسى معرب مى داند و اصل فارسى آن را سرادار مى شمارد ( المعرب , ص 200 ) سـيـوطى نـيـز در المتوكلى ( ص 7 ) و المهذب ( ص 71 ) و اتقان ( 2/134 ) و اصل فارسى آن را سردار يعنى سترالدار مى داند. مـحـمـد ابـوالـفضل ابراهيم , در حاشيه مربوط به اين كلمه نوشته است : در طبع شيخ عثمان عبدالرزاق , ص 15 به جاى سردار , سرابرده [ سراپرده ] آمده است . ادى شير متعرض اين كلمه نشده است . آرتـور جفرى مى نويسد بعضى از محققان آن را متخذ از سرادر , بعضى متخذ از سراپرده , و بعضى از سراطاق , و بعضى برگرفته از سراچه مى دانند. و مـى افـزايد : سراپرده فارسى , صورتى است كه واژه سرادق مى بايست از آن گرفته باشد ... اين يـك لـغـت قرضى قديمى است , اما آيا مستقيما از زبان فارسى يا از طريق زبان آرامى وارد عربى شده است , پرسشى است كه اكنون نمى توان بدان پاسخ داد. ( واژه هاى دخيل , ص 255 ).
23 ) سرد.
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : سبا , 11 ].
اين كلمه در المعرب جواليقى نيامده است . ابن منظور و فيروزآبادى هم به معرب بودن اين كلمه اشاره نكرده اند. ادى شير نيز متعرض آن نشده است . سرد يعنى زره . آرتـور جـفـرى مى نويسد : به نظر مى رسد كه سرد صورت و گونه اى از زرد [ فارسى ] است كه مانند مزرد در ميان اعراب شيوع داشته است . امـا واژه زرد چـنـانـكـه فرانكل يادآور شده است ... از منابع ايرانى گرفته شده است . در اوستايى زراده بـه معناى زره است ... كه در پهلوى زريه و در فارسى جديد زره ... شده است ... اين واژه يك واژه قـرضـى قديمى است كه در دوره پيش از اسلام وارد زبان عربى شده و احتمالا بى واسطه از فارسى يا از طريق سريانى وارد آن زبان شده است . ( واژه هاى دخيل , ص 257 ). گفتنى است كه در عربى به زره ساز يا زره باف , زراد مى گويند. چنانكه سراد نيز مى گويند ( ـ لسان العرب ).
24 ) سرمد.
[ 2 بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : قصص , 71 ]. جواليقى در المعرب , و نيز ابن منظور در لسان العرب , و فيروزآبادى در قاموس به فارسى معرب بودن اين كلمه اشاره اى ندارند. ادى شير آن را فارسى و مركب از سر + امد يعنى زمان , مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 90 ). محمد على امام شوشترى نيز قائل به فارسى بودن سرمد و سرمدى است . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى , ص 259 ـ 360 ).
25 ) سندس .
[ 3 بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : كهف , 31 ]. جواليقى مى نويسد كه معناى آن ديباى نازك است . و اهل لغت در معرب بودن آن اختلاف نظرى ندارند. اما تصريح يا حتى اشاره اى به فارسى بودن آن نكرده است . ادى شير متعرض اين كلمه نشده است . مـحـمد على امام شوشترى اين واژه را با معناى پرند در فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى ( ص 376 ) آورده است . بدون هيچ توضيحى . آرتور جفرى نوشته است : ابريشم ظريف , ديباى تنك . تـنـها در تركيب با استبرق در توصيف جامه هاى زيبا و فاخر ساكنان بهشت به كار رفته است , و از ايـن رو احـتـمـال مى رود كه يك واژه ايرانى باشد ... فريتاگ در واژه نامه اش آن را از زبان فارسى دانسته ... اما فرانكل در اين مورد اظهار ترديد مى كند ... [ جفرى نهايتا اين كلمه را اكدى مى داند ] ( واژه هاى دخيل , ص 270 ).
26 ) شى ء
[ بيش از دويست بار به همين صورت مفرد و چند بار به صورت جمعش اشياء به كار رفته است ].
از مـيـان هـمه منابع فقط ادى شير ادعا مى كند كه شى ء تعريب چى و آن هم مخفف چيز فارسى است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 105 ). اين راى نيازمند بررسى بيشتر است , و بايد با احتياط تلقى شود.
27 ) صليب .
[ تـوضـيـح آنـكـه كـلـمه صليب در قرآن به كار نرفته است ولى مشتقات فعلى آن مانند صلبوه , لاصلبنكم , و يصلبوا جمعا 6 بار به كار رفته است ]. ادى شير متعرض اين كلمه نشده است . امـام شوشترى آن را معرب چليپاى فارسى مى داند ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 435 ). آرتـور جفرى با آنكه صليب را در عربى متخذ از آرامى و سريانى مى داند , ولى صورت آرامى آن را اصيل نمى داند و احتمالا متخذ از چليپاى فارسى مى داند. ( واژه هاى دخيل , ص 293 ).
28 ) صهر.
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : فرقان , 54 ].
ادى شـيـر آن را كـه بـه معناى داماد يعنى شوهر خواهر و شوهر دختر است , معرب شوهر فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 109 ). امام شوشترى نيز همين نظر را از ادى شير , با نظر قبول , نقل كرده است . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 440 ). جفرى به اين كلمه نپرداخته است .
29 ) ضنك .
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : طه , 124 ].
جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير آن را معرب دنگ به معناى حيران و سرگشته مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 110 ). اما گويا معرب تنگ فارسى است . ايـن كـلمه در قرآن مجيد به صورت صفت براى معيشت به كار رفته است : فان له معيشة ضنكا ( طه , 124 ) و در فارسى هم معيشت يا زندگانى تنگ گفته مى شود. جفرى و امام شوشترى به اين كلمه نپرداخته اند.
30 ) عبقرى .
[ در قرآن فقط يك بار به كار رفته است : الرحمن 76 ].
جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير بر آن است كه اين كلمه معرب آبكار فارسى به معناى رونق و عزت و كمال است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 114 ). امام شوشترى هم همين نظر ادى شير را با تاييد نقل كرده است . آرتـور جفرى آن را نوعى فرش گرانبها معنى مى كند و مى نويسد كه بنظر مى آيد كه اين واژه ايرانى باشد. سـپس نظر ادى شير را نقل مى كند و مى افزايد : در اين صورت آبكار پهلوى مى بايست به معناى اثر و دست ساخته اى باشكوه , يا مجلل و پر زرق و برق باشد. اما بر روى هم بايد تصديق كرد كه اين وجه اشتقاق بسيار ساختگى مى نمايد. ( واژه هاى دخيل , ص 311 ).
31 ) عفريت .
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : نمل , 39 ].
جواليقى و ادى شير و امام شوشترى به اين كلمه نپرداخته اند. آرتور جفرى با استناد به قول هس و فولرس آن را از آفريد ( آفريدن ) فارسى مى داند. ( واژه هاى دخيل , ص 316 ).
32 ) غمز / غمزه .
[ البته در قرآن فقط يك بار مشتق يتغامزون به كار رفته است : مطففين , 30 ].
جواليقى از اين كلمه ياد نكرده است . ادى شير آن را اشاره خاص به چشم و ابرو و معرب از غمزه فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 116 ). امام شوشترى با استناد به ادى شير و برهان قاطع آن را فارسى دانسته است . ( واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 418 ).
33 ) فردوس .
[ 2 بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : كهف , 107 ]. سـيـوطى در اتـقان ( 2/137 ) و مهذب ( ص 100 ـ 102 ) و جواليقى آن را معرب , و بر وفق منابع مختلف رومى [ يعنى يونانى ] و سريانى مى شمارد. ( المعرب , ص 240 ـ 241 ). ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . مـحـمـد على امام شوشترى مى نويسد : فردوس ج : فراديس : باغ , باغ وحش , اين واژه در قرآن كريم به كار رفته است . شكل فارسى واژه پرديس است كه به معنى باغى بوده كه جانوران را در آن نگه مى داشته اند. ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 492 ). آرتور جفرى مى نويسد : فردوس نماياننده پارادئى سوس يونانى است , و گ . هـوفـمان بر شالوده جمع آن فراديس واژه را مستقيما گرفته شده از يونانى مى داند ... اصل واژه ايرانى است . در اوستايى پاييريدئزا در حالت جمع به معناى جاى گرد دوربسته است . گـزنفون اين واژه را وارد زبان يونانى كرد و براى باغها و گردشگاههاى شاهنشاهان ايران به كار بـرد ... فـولـرس گـمـان مى برد كه صورت قرضى واژه , فراديس است و فردوس بعدا از روى آن ساخته شده است ... ( واژه هاى دخيل , ص 327 ـ 328 ). 34 ) فيل . [ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : سوره فيل , 1 ]. جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير مى نويسد كه گويند معرب از فارسى است ولى به نظر من اصل آرامى دارد. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 123 ). امام شوشترى نيز آن را معرب پيل فارسى مى داند. ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 510 ـ 511 ). آرتـور جفرى مى نويسد : واژه فيل صورت ايرنى دارد ... و به گونه مستقيم از فارسى ميانه , يا به گونه غيرمستقيم از طريق زبان آرامى وارد زبان عربى شده است ... ( واژه هاى دخيل , ص 336 ) . 35 ) قسورة . [ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : مدثر , 51 ]. جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير مى نويسد قسوره يعنى اسد [ شير ] و عزيز و شجاع . قيسرى يعنى مرد نيرومند. و اينها معرب كلمه كشورز فارسى است يعنى عظيم و عزيز : ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 126 ) . آرتور جفرى به اين كلمه نپرداخته است . امـام شـوشـترى مى نويسد : به نظر ادى شير اين واژه فارسى عربى شده است و شكل فارسى آن كشورز است كه به معنى بزرگ و استوار در فارسى است . نويسنده برهان قاطع لغت كشورز را به معنى بزرگ و كشورزيان را به معنى بزرگان آورده است . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 531 ).
36 ) كاس .
[ 6 بار در قرآن به كار رفته است .
از جمله : صافات , 45 ]. جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير مى نويسد : يعنى قدح و از فارسى كاسه است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 131 ). آرتـور جـفـرى مى نويسد : كمترين شكى وجود ندارد كه اصلش آرامى است ... به نظر مى آيد كه مـنـشـا كاسه فارسى سريانى باشد ... ( واژه هاى دخيل , ص 355 ) مترجم اين اثر , دكتر فريدون بـدره اى , در تـعـلـيـقـه مربوط به اين كلمه مى نويسد : وجود واژه كاسوك در پهلوى به معناى لاك پشت , و كاسه ( كاس + ه پسوند ) مى تواند نشان آن باشد كه واژه از فارسى گرفته شده , نه از سريانى . ( پيشين , ص 47 ).
37 ) كافور.
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : انسان , 5 ].
سيوطى مى نويسد كه جواليقى و جز او آن را فارسى معرب ياد كرده اند ( اتقان , 2/138 ). 1 , جـواليقى در المعرب فقط مى گويد كه گمان مى كنم عربى محض نيست , و اشاره به فارسى بودنش ندارد. ( المعرب , 285 ـ 286 ). ادى شير آن را فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 136 ). آرتـور جـفرى بر آن است كه اصلش هندى است و وارد زبانهاى ايرانى شده و در پهلوى به صورت كاپور وجود دارد , و واژه كافور فارسى از آنجاست ... بسيار محتمل است كه واژه سريانى مانند واژه يونانى ... از ايرانى گرفته شده باشد . ادى شير واژه عربى را هم ماخوذ از فارسى مى داند. امـا احتمال آن است كه صورت عربى مانند حبشى ... از سريانى اخذ شده باشد ( واژه هاى دخيل , 356 ـ 357 ).
38 ) كنز.
[ 4 بار به همين صورت , دوبار به صورت كنوز و سه بار به صورت فعل در قرآن به كار رفته است .
از جمله : هود , 12 ]. جواليقى آن را فارسى معرب مى داند. ( المعرب , 297 ). سيوطى نيز قول او را با تاييد نقل مى كند. ( اتقان , 2/138 ; مهذب , ص 116 ). ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . آرتـور جـفـرى مـى نـويسد كه جواليقى در معرب , ثعالبى در فقه اللغة و خفاجى در شفاءالغليل همگى آن را ماخوذ از واژه گنج فارسى دانسته اند ... در اينكه واژه اصلا ايرانى است , جاى ترديدى نيست . پازند آن گنز و پهلويش گنج است ... بسيار احتمال دارد كه اين واژه مستقيما از فارسى ميانه به عـربـى رفـته باشد ... ( واژه هاى دخيل , ص 362 ـ 363 نيز ـ تعليقه مفصل مترجم در تاييد قول جفرى , پيشين , ص 48 ).
39 ) كورت .
[ يك بار به همين صورت : تكوير , 1 , و دوبار به صورت يكور به كار رفته است ].
جواليقى در المعرب ( ص 287 ) نوشته است و آن به فارسى كور بور [ گور پور ؟
] است . سيوطى نيز در اتقان ( 2/138 ) و مهذب ( ص 16 ) فارسى شمرده است . ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . امام شوشترى شرح نسبتا مفصلى درباره آن دارد : ابوهلال فعل كورت را در آيه اذالشمس كورت , از ريشه واژه كور در فارسى گرفته است . معنى آيه چنين است : آنگاه كه خورشيد تار شد. كور شدن به معنى خاموش شدن روشنى و آتش در فارسى خيلى رواج دارد. ريشه ك . و. ر در عـربـى بـا مـعـنـى فعلى كه در اين آيه به كار رفته است سازگارى ندارد ... در شوشتر واژه روزكـور بـه مـعنى تيره بخت و نيز آساره كور / ستاره كور به همين معنى به كار مى رود و همگى اينها نظر ابوهلال را استوار مى سازد. ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 599 ـ 600 ).
40 ) مجوس .
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : حج , 17 ].
جواليقى اين كلمه را اعجمى ( فارسى ؟
) مى داند ( المعرب , ص 320 ). سيوطى هم همين نكته را با تاييد از او نقل كرده است ( المتوكلى , ص 7 ; اتقان , 2/139 ; مهذب , ص 120 ). محمد على امام شوشترى مى نويسد : مجوسى : زردشتى . از اين واژه فعل نيز در عربى ساخته اند. مانند مجسه يعنى او را زردشتى خواند. و تمجس يعنى زردشتى شد. آرتور جفرى مى نويسد : روشن است كه اين واژه همانا واژه مگوش فارسى باستان است . از صـورت اوسـتـائى آن واژه ارمـنى و عبرى و همچنين فارسى جديد مغ آمده است ( واژه هاى دخيل , ص 347 ).
41 ) مرجان .
[ 2 بار در قرآن به كار رفته است : الرحمن , 22 , 58 ].
جواليقى مى نويسد : بعضى از اهل لغت گفته اند كه اين لغت اعجمى [ فارسى ؟
] معرب است . ( المعرب , ص 329 ). سيوطى هم همين نظر را با تاييد نقل مى كند : المتوكلى ( ص 7 ) ; اتقان , 2/139 ; المهذب , ص 120. ادى شير آن را احتمالا فارسى و همخانواده با مرواريد اما نهايتا و با احتمال بيشتر اصل آن را آرامى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 144 ). آرتـور جـفـرى آن را مـرواريد خرد معرفى مى كند و مى نويسد : از قديم آن را گرفته شده از فـارسـى مـى دانستند , اما مسلم است كه اين واژه مستقيما از منابع ايرانى وارد زبان عربى نشده است ... [ بلكه ] از يكى از صورتهاى آرامى به زبان عربى وارد شده است . ( واژه هاى دخيل , ص 377 ).
42 ) مسك .
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : مطففين , 21 ].
جواليقى نوشته است : [ نوعى ] عطر : فارسى معرب است . ( المعرب , ص 325 ). ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . امام شوشترى آن را معرب مشك فارسى مى داند ( فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى , ص 639 ). آرتـور جـفـرى مـى نويسد : [ اين ] واژه در ميان اعراب در پيش از اسلام , كاربردى وسيع داشته است , و دانشمندان عموما مى دانسته اند كه واژه اى است قرضى از زبان فارسى . گمان مى رود كه واژه مشك پهلوى نهايتا از وازه سانسكريت آمده باشد. [ امـا از صـورت فـارسـى اسـت كه به ارمنى , يونانى , آرامى , سريانى و حبشى رفته است ] بيشتر احتمال دارد كه مستقيما از فارسى ميانه به عربى رفته باشد ... ( واژه هاى دخيل , ص 380 ـ 381 ).
43 ) نمارق .
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : غاشيه , 15 ].
ابن منظور نوشته است [ كه مفرد نمارق ] نمرق و نمرقة و نمرقة است يعنى بالش , نازبالش . ( لسان العرب ). بايد گفت كه در اين كلمه كه معرب از فارسى است , قلب و تصحيفى رخ داده است . زيرا از نرم / نرمك / نرماك فارسى تعريب شده است . چنانكه جواليقى اين كلمه را به صورت نرمق وارد كرده و از نرم فارسى دانسته است . ( المعرب , ص 333 ). امـام شـوشترى نيز آن را زير نرمق وارد كرده و به پارچه اى نرم و لطيف , يا سفيد نرم معنى كرده است ( فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى , ص 668 ). ادى شير آن را ماخوذ از نرماك فارسى به معناى هر چيز نرم و لطيف مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 154 ). آرتـور جـفـرى مـى نويسد : كندى در رسالة , ص 85 , آن را واژه اى قرضى دانسته كه از فارسى گرفته شده است ... لاگارد يادآور شده است كه اين واژه از كلمه ايرانى نمر به معناى نرم گرفته شـده اسـت [ بـا اين حساب در تعريب آن قلب و تصحيفى رخ نداده است ] ... در ايرانى قديم ما به واژه نـمـره بـرمـى خـوريـم كه اوستايى آن [ هم ] نمره , ... و پهلوى نرم از آن آمده است . و از يك صـورت فـارسـى مـيـانه اى نرم + پسوند ك , به زبان آرامى و به گونه نمرق به زبان عربى رفته و سپس از آن صيغه جمع نمارق ساخته شده است . ( واژه هاى دخيل , ص 403 ).
44 ) هاروت و ماروت .
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : بقره , 102 ].
جواليقى اين هر دو نام را اسم اعجمى دانسته است ( المعرب , 371 , 346 ). جـفرى از قول لاگارد با موافقت نقل مى كند كه هاروت و ماروت از هئوورتات و امرتات اوستايى است كه بعدها در فارسى به صورت خرداد و مرداد درآمده است . ( واژه هاى دخيل , ص 408 ). ( نيز ـ مقاله هاروت و ماروت در دايرة المعارف اسلام ( ط 2 , به انگليسى , طبع ليدن ).
45 ) وردة .
[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : الرحمن , 37 ].
جواليقى مى نويسد گويند اصل اين كلمه عربى نيست ( المعرب , ص 344 ). ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . امام شوشترى آن را به معناى گل سرخ و فارسى دانسته است . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى , ص 690 ). آرتـور جـفـرى نـوشته است : دانشمندان عموما برآنند كه واژه قرضى است , اما عجيب است كه لـغـويـان دربـاره اصـل آن چـيـزى نگفته اند و حال آنكه اين واژه از فارسى گرفته شده است ( واژه هاى دخيل , ص 406 ). ( نيز ـ تعليقه مترجم بر همين كلمه در كتاب پيشين , ص 51 ).
46 ) ورق .
[ 2 بار به همين صورت در اعراف , 22 , و طه , 121 , و يك بار به صورت ورقة , در انعام , 59 به كار رفته است ]. مـتاسفانه هيچ يك از منابع اساس كار ما و نيز برهان قاطع و حواشى دكتر معين بر آن , و فرهنگ مـعـين و لغت نامه دهخدا , به اين توضيح ريشه شناسى نپرداخته اند كه ورق , معرب برگ فارسى است . لـذا ايـن ريشه شناسى را كه راقم اين سطور , سى سال پيش , هنگام تحصيل در دانشكده ادبيات دانـشگاه تهران , از استادان خود شادروانان ابراهيم پور داود و بهرام فره وشى و پرويز ناتل خانلرى شنيده است , در حال حاضر بر اثر كمبود منابع نمى تواند مستند كند.
47 ) وزير.
[ 2 بار در قرآن به كار رفته است : طه , 29 ; فرقان , 35 ].
جواليقى و ادى شير و امام شوشترى به اين كلمه نپرداخته اند. آرتـور جفرى تصريح دارد كه وزير كه وزن فعيل دارد , مشتق از وزر ( يعنى بردن و حمل كردن ) نيست , بلكه از ويچيراى اوستايى و ويچير پهلوى گرفته شده است . براى تفصيل بيشتر ـ واژه هاى دخيل , ص 406 و 407. و نيز تعليقه مترجم بر آن ( ص 51 ).
*منبع
کتابنمای جهانی ،کلمات فارسی در قرآن